در آن ساعات فقط کنار تو و به یاد بودن است که مرا آرام میکند .

به بالای کوهی میروم و از بالا به شهر نگاه میکنم ...

شهر زیر پاهایم همانند .شهر اسباب بازی ها است ...

دیگر صدای آن مردم بی رحم  به گوشم نمیرسد...

تنها یاد تو انیس و مونس من میشود .

در کوه ...روی بلندی فریاد میزنم ..

خدایا.......

کسی فریاد مرا میشنود.......

اصلا کسی هست؟

هست.....هست......هست.....هست....هست.....




نویسنده:امیر حسین آقاباشی